سقوط
چه صحنه دهشتناکی !
مردمانی را میبینم که با چشمان بسته رقصان بسمت دره تارک زمان میروند و درآن سقوط میکنند . هر چه سعی می کنم فریاد کنم صدایی از حنجر خسته ام بیرون نمی آید .
{ به شعر حافظ شیراز میرقصند و میخوانند ...... سیه چشمان کشمیری ترکان سمرقندی }
سقوط : ترسی که هروز صبح با آن بیدار میشوم . حس سنگینیست . خسته ام از بازیچه بودن می خواهم به نوایی که از دلم می آید گوش دهم ولی نیمیدانم دلم از نفس افتادم یا گوش هایم سنگین شده .
می ترسم به از چند سال از مرگم ازیاد بروم از مرامم خاک میترسم ولی دوست دارم خاکی باشم
به میان مردم رفتم . شاید این ترس بریزد . منهم میرقصم منهم میخوانم من هم ...
سپید روح
5/5/1390
اقتباسی از یکی از نوشته هایم .