وقتی سکوت کرد
وقتی سکوت کرد چشمانش شروع به فریاد کرد تمام روحش را غربت فرا گرفت درد مانند مرحمی قلبش را در بر گرفته بود گریه میکرد و میخندید مثل بازیچه درمیان جمعی که فقط خورشید میتوانست ببیندشان حال فقط یکروز مانده به تمام پنجره ها پرواز تمام معنی بودنش بود سکوت تمام قلبش را پاره پاره میکرد آری ، روحش از بند اسارت آزاد شده بود رعد هم در آسمان غرش میکرد و باد را به مبار زه میطلبید این آسمان هم در هم شکست و غروب باز هم فرا رسید آینه ها شکست شعری از سر نو آغاز کرد یک دست پر محبت یک چشم پر انتظار جاده ای بدون مسافر و کوله ای از تنهایی انها همه سهم او از عشق بود قدم هایش استوار تر و قسم خورد که دیگر دل نبندد بی مهبا لگد به زمین میکوبید و خاک را به هوا بلند میکرد مانند آهنی بود که با سم نارو آب دیده تر شده بود وجودش یک پارچه نفرت خالی از عشق سرعت بیشتر نمی دانست به کجا در جاده که بدون تابلو غریب مانده بود رد خون از قلبش بجا می ماند و فقط یک حرف بر لبش بود سکوت ! سپید روح