سفارش تبلیغ
صبا ویژن

سپید روح

صفحه خانگی پارسی یار درباره

چرا ؟

    نظر

در این زمانه بی های و هوی لال پرست                          خوشا به حال کلاغان قیل و قال پرست

چرا ؟

چرا ما مردم نمی توانیم خوش بین  باشیم ؟ چرا وقتی نمی تونیم شخصیتی رو درک کنیم سریع بهش برچسب میزنیم؟

اون رفت با همه خوب و بدش رفت . چرا نمیتونیم احترام و آبروی یک شخصیت نگهداریم ؟ تازه هرجا میشینیم میگیم که می دونیم 

ناصر حجازی شخصیت دوست داشتنی بود و من با اینکه یک پرسپولیسی هستم امروز قلبم آکنده از غم بود .

عقاب از شهر کلاغان پر کشید


کاش من هم ...

    نظر

چه حسیه ؟ این چه صدایه داره تو گوشم نجوا میکنه ؟ چرا قلبم توی سینه اینجور میزنه ؟ چرا چشمام بی اختیار اشک میریزه ؟ خونه سرد و تاریکه ، دستام خالی مونده . دیوار اتاقم دیگه جایی برای درددل با من نداره . واژه هام درهم پیچیده، نور از پنجره اتاقم رد نمی شه . هر چی فریاد میزنم صدایی از گلوم بیرون نمیاد . انقدر غریب شدم که حتی تصویرم توی آینه نمی افته .

تنها افتادم . این گوشه دنیا توی یک سلول انفرادی . ای کاش ستاره ای توی آسمون داشتم .

کاش اتاقم سقفی نداشت ، شاید خدا رو بهتر میافتم . همیشه در کره سرم این بود که او هم مرا فراموش کرده . ولی حالا چی ؟ شاید من اون رو فراموش کردم .

زیر پاهایم از جاری اشکم سیراب شده ، دوست دارم این حصار رو بشکنم . پر دربیارو به نا کجا آباد پرواز کنم ، هر جایی غیر از اینجا . حتی دیگر دم مسیحایی هم نمیتونه روح مرده ام رو زنده کنه . من سالهاست که تنها هستم ، در خلوت خودم راه گم کردم . آری من هستم که در این تاریکی پنجه به دیوار میکشم این صدای سر منه که به دیوار میخوره .

یک اتاق آکنده از غم و تنهایی . ای روزگار ، حتی زندانی حبس ابد هم ملاقاتی داره ولی من چی ؟

تکه نان ؛ قطره ای آب ، ذره ای مهر زندان بان هیچ ندارم . از گرسنگی نمینالم از تشنگی بی تاب نیستم از قصه غریب زندانی بدون زندان بان می نالم از این همه غربت که مرا به بند کشیده پریشانم اینجا همیشه شب است نور با اینجا غریبه است قلبم مریض شده گاه به من می گوید تا کی ؟ من میگویم آرام باش شاید تو هم روزی به عشقی بتپی .

دست بند به دست  ، قول و زنجیر به گردن پاهایم بسته ام که به بی راهه نروم ولی از اول توی بی راه بودم .

به دنبال توهمی از یک حس خوب دستانم را بستم تا کسی قلبی به دستم ندهد ، افسوس که قلبم را در بازار مکاره حراج کردم و به گردنم قول و زنجیر آویختم که نگاهم به نگاهی گره نخورد حال چشمانم مونس زمین شده اند ، ژنده پوشم ژاکت کهنه ام را به دوش اویختم و آرام دراین سلول قدم میزنم . ای کاش قلبم به جایی راه داشت ، آه که دیگر خسته ام ازاین سلولی که در ندارد هوای اتاقم سنگین است . پلکهایم از خستگی و خواب آلودگی بهم چسبیده اند .

 کاش من هم در قلب کسی بودم .

سپید روح                                       20/9/1389